~♡*پیوند خونین*♡~p3

سربازان پادشاه بیرون منتظر بودند ، با آمدن پسر تعظیم کردند
پسر با جدیت و اقتدار خاصی به سربازان دستور می داد ، اما با برسی کردن بدن دختر متوجه اگزمای دریچه ی گوش خارجی او شد و ترجیح داد صحبت نکند ، با تله پات به سرباز ارشدش که فقط به او دستور های کلی را می‌داد : ماشینم رو بیارین ، برای امروز بسه
سرباز به نشانه ی اطاعت تعظیم کرد و برای آمادگی های لازم از پیش پسر رفت
ماشین چند ثانیه بعد همراه راننده جلوی پسر ایستاد، در را برایش با احترام باز کردند
دختر را روی صندلی نشاند و سپس سوار شد
راننده حرکت کرد
به سمت پورتال اتصال دو بُعد رفتند
اضافه میکنم ، با نظریه های مختلف علمی تخیلی آشنایی دارید ؟ در مورد دنیا های موازی صحبت میکنم ، اگر آشنایی ندارید توضیح مختصری در پیشگاهتون ارائه میدهم : نظریه ی جهان های موازی به این صورته که در اول خلقت ، ذره ای که سازنده ی جهان ماست در ابتدا به مقدار زیادی ذره ی دیگر تکثیر می‌شود و هر کدام از آن ذره ها به جهانی همانند جهان ما تبدیل می‌شوند با یکسری فرق ها
در این جهان یک گروهی از انسانها به خاطر جهش ژنتیکی به خوناشام تبدیل می‌شوند و به علت خونخواری زیاد تا کنون انسانهای بُعد خودشان را منقرض کردند
و بعد از آن در به در به دنبال راهی برای بقا و پیدا کردن راهی برای درست کردن پورتال به جهان های موازی گشتند و بعد مدت طولانی ای موفق شدند و آن دوران به اصطلاح ما زمان قحطی آنان بود و تعداد زیادی از جمعیت خود را در آن دوران از دست دادند
چیزی حدود نصف جمعیت
خب ، برمیگردیم به ادامه ی داستان پسر و رِی ، اصلاح میکنم ،قویترین پادشاه تاریخ خوناشام ها و رِی
و لازم است در وصف این بزرگوار عرض کنم که خوناشام ها را ایشون از این قحطی وحشتناک نجات داد ؛ اما با چه تاوانی؟با تاوان به اسارت گرفتن انسانهای بی گناه
معذرت میخواهم که با پر حرفی از داستان دور شدم ، به ادامه می‌پردازیم :
جسم بیهوش رِی به در ماشین پر تجمل پادشاه تکیه داده شده بود ، پسر خیره به چهره ی معصومش بود
میخواست به طرفش برود تا خونش را مزه کند ، از رایحه ی خونش به محض دیدن او تعجب کرده بود ، این یکی از دلایلی بود که اورا با خود آورده بود
البته جای تعجبی هم ندارد ، چون خون او خون خاص و خالصی بود که هر چندین سال یکبار تشکیل میشود
به سمت گردنش خم شد و بویش کرد ،چشمانش درشت شد و آب دهانش جاری شد : این...معرکس...
دندانهای نیش بلند و تیز و سفیدش را در آورد و گردن دختر را گرفت ،که با صدای راننده به خودش آمد: رسیدیم سرورم
زمزمه: لعنتی ... الان ؟ هوف....بهتر شد اتفاقا ، با آرامش بعدا ازش لذت میبرم
رِی با حس کردن سردی دست پادشاه روی گردنش آرام آرام به هوش آمد، لای چشمان آبی و صورتی خود را باز کرد...



خب عزیزان منتظر ، اینم پارت
شرط پارت بعد : ۱۲ لایک
دیدگاه ها (۲۶)

در حال زجه زدن هستم

آرت؟

منتظران فیک

اگر بخواهی به هر چیزی که به توگفته می‌شود واکنشی عاطفی نشان ...

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

black flower(p,311)

من راوی گذشته های دورم....جهان رنگ عوض کرده و پنجره ها باز ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط